يکي بود يکي نبود

يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت

اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن

هنوزم عاشق تنهاييهامم ‎

كسي رو تو جهانم راه نميدم

همين فكرت براي من يه دنياس

 سرابت رو به يك دريا نميدم...

چندسالی میگذشت که دایره آبی

قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود

اکنون صاحب فرزند هم شده بود،

یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.

دلم می خواد همه ازت دور بشن

دلم میخواد فقط تو باشی با من

این همه عاشقونه دوست دارم

نمی خوام این حسو ازم بگیرن

می خوام بدونی قلب من گیرته

عشقی که دارم به تو بی بهونست
 

امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از

همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه

 كرد چه دنياي عجيبي دنياي مايك روز به خاطر

ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم

 وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم...

رفتي  سفر باز منو يادت رفت

   شرطاي عاشق بودنو يادت رفت

رفتي  سفر چيزاي تازه ديدي

     ديدي و خط رو اسم من کشيدي

  رفتي سفر ترانه ها يادت رفت

   تک تک عاشقانه ها يادت رفت

یادت بـاشه تو وجودم يه جـاي هميشگي داري

يه جـايي کوچيـک به وسـعت يه قلـب

پيدا کردن کسي که بهت بگه دوسِت دارم سخت نيست

پيدا کردن کسي که بهت ثابت کنه دوسِت داره سخته